ديد و بارديد
 

اسمش ايران‌دخت بود، زن ميانسال گندمگوني با موهاي مشكي ِفر ِريز، چشماني سياه و لب‌هايي برجسته كه دندان‌هاي سفيد جلويي‌اش از لاي آن‌ها به چشم مي‌آمد. حدود دو ماهي مي‌شد كه به طبقه‌ي سوم اسباب‌كشي كرده بود. توي اين مدت از رفت و آمدها و حرف‌هايش فهميده بودم كه تنها زندگي مي‌كند.

لابه‌لاي اسباب و اثاثه‌هايش، قفس قناري سبز سيري بود كه خودش آن را با احتياط بالا مي‌برد. از صبح كنار پنجره‌ي تراس بود تا غروب، قناري آوازي نمي‌خواند، ايران‌دخت اما خيلي دوستش داشت. مي‌گفت هنوز جوجه است و خواندن نمي‌داند.

كم حرف بود اما هر روز دم دماي غروب به حياط مي‌آمد و همسانگزيني به هر بهانه‌اي بود از من مي‌خواست كه به حياط بروم و ساعتي را در كنارش باشم. قفس قناري را كنار راه‌پله مي‌گذاشت و خودش سرگرم آب دادن به گل‌هاي جعفري باغچه مي‌شد. هميشه البته بساط فلاسك ِچاي و خرمايش به‌راه بود، آن هم توي استكان‌هاي قجري.

اوايل اين رفتارش برايم گنگ و كسل‌كننده بود اما كم‌كم من هم به اين فضا عادت كردم و ساعتي را در سكوت و فكر كنار هم مي‌گذرانديم. گاهي حرفي ميان‌مان رد و بدل مي‌شد و گاهي خود را سرگرم بازي با كمر باريك استكان چاي مي‌كرديم.

ايران‌دخت علاقه‌ي عجيبي به سايت همسريابي حيوان داشت. بعد همسان گزيني از گذشت دو سه هفته، ديگر خبري از قفس قناري نبود، بجاي آن صداي جيغ‌هاي ريز مرغ ميناي شيطاني توي ساختمان مي‌پيچيد، هفته‌ي بعدش مرغ مينا هم رفته بود همسريابي و جايش را به يك موش نارنجي پشمالو داده بود. ايران‌دخت با علاقه‌ و وسواس خاصي ِهمستر شكمويش را ميان دست‌ها مي‌گرفت و به او بادام هندي مي‌داد. اما آن هم دوامي نداشت، دو هفته‌اي نگذشته بود كه صداي ميو‌ميوي گربه‌ي بزرگ و پشمالوي سياه توي راه پله به گوش آمد. حالا دم‌دماي غروب، به جاي من، همان گربه‌ي خپل، همدم ايران‌دخت بود ... روي پاي لاو ايران زن ولو مي‌شد و او با دقت تمام نوازشش مي‌كرد ...

يك‌بار ديگر به زبان آمدم و ازش پرسيدم:

-          : ' خيلي به حيوونات علاقه دارين؟! '

-          : ' آره، دوستشون دارم ... '

-          : ' انگاري همه جور حيووني رو هم دوست دارين!؟ '

-          : ' ... راستش ... نه ... دلم مي‌خواست يه سگ بزرگ داشتم ... طوري‌كه موقع نوازش كردنش، همه‌ي بغلمو پر مي‌كرد و از گرمي تنش گرم مي‌شدم ... حيف ... سايت همسريابي توي اين آپارتمان‌هاي قوطي كبريتي خود آدم هم به زور جا مي‌گيره ... '

 

دو روزي بود كه صداي ناله‌هاي گربه‌ي سياه، توي ساختمان مي‌پيچيد و بند هم نمي‌آمد. ديگر همه‌ي همسايه‌ها صدايشان درآمده بود كه؛ اين گربه چه مرگشه؟! چرا خفه‌خون نمي‌گيره؟! دست آخر شوهر همسايه‌ي طبقه‌ي دوم تصميم گرفت كه اعتراض بقيه را به گوش زن برساند.

وقتي غروب به خانه آمدم، متوجه رفت و آمدهاي عجيب و غريبي توي آپارتمان شدم، قيافه‌ها همه مات و همسريابي غم‌زده بود! از صداي قرآني كه پخش مي‌شد فهميدم ظاهرا كسي مرده است، بعدها از زن همسايه طبقه‌ي دوم شنيدم كه وقتي شوهرش بعد از نيم ساعت در زدن و داد و بيداد كردن و بد و بيراه گفتن از پشت ِدر ِخانه‌ي زن اعتراضي نشنيده، تصميم گرفته در را به زور باز كند و بعد از ورود به خانه، گربه‌ي سياه را ديده كه به سمت اتاق خواب دويده‌است، وقتي مرد از چهارچوب اتاق خواب به صورت سفيد و گچي زن توي تخت‌ خيره بوده، گربه‌ي سياه  لابه‌لاي پايش پيچ و تاب مي‌خورده است ...

 

امروز مراسم سوم بود ...

امتیاز:
 
بازدید:
[ ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ ] [ ۱۰:۵۱:۴۳ ] [ سيمين ] [ نظرات (0) ]
{COMMENTS}
ارسال نظر
نام :
ایمیل :
سایت :
آواتار :
پیام :
خصوصی :
کد امنیتی :
.: Weblog Themes By ratablog :.

درباره وبلاگ

نويسندگان
مطالب تصادفی
لینک های تبادلی
فاقد لینک
تبادل لینک اتوماتیک
لینک :
خبرنامه
عضویت   لغو عضویت
پيوندهای روزانه
لينكي ثبت نشده است
پنل کاربری
نام کاربری :
پسورد :
عضویت
نام کاربری :
پسورد :
تکرار پسورد:
ایمیل :
نام اصلی :
آمار
امروز : 6
دیروز : 3
افراد آنلاین : 1
همه : 145
چت باکس
موضوعات وب
موضوعي ثبت نشده است
امکانات وب